شهید اصغر آروین
هوالحبیب
شهید اصغر آروین
تولد:10/11/1344، مشهد مقدس
پرواز:28/2/1365، مهران(قلاویزان)
دانشجوی رشته جغرافیای دانشگاه فردوسی مشهد
شهید اصغر آروین |

مسئول پرسنلی بود ،بعد نماز می اومد پایگاه برای ثبت نام اعضای جدید بسیج.
دیدم داره جیب هایش رو خالی می کنه! انگار داره دنبال چیزی می گرده. گفتم برادر، چی شده؟ کلیدات رو گم کردی؟
گفت نه! دیروز سه تا سوزن ته گرد از پایگاه برداشته بودم، اومدم بزار سر جاشون!
------------------------------------------------------------------------------------------
-قبل از عملیات والفجر مجروح شده بود. بهش گفتم چه حالی داشتی اون موقع؟
گفت تمام گناهانی که از کوچکی مرتکب شده بودم، همان زمان مجروح شدنم، مثل پرده سینما و صفحه تلویزیون اومد جلوی چشمم!
------------------------------------------------------------------------------------------
در واحد مینی کاتیوشا با هم بودیم. فرمانده گفت یک داوطلب خط شکن می خوام . من دستانم رو بردم بالا. بلند شدم که برم، علی اصغر دستش را بالا برد و به فرمانده گفت من به جای ایشان می آیم. نتیجه ی اصرار ها و رقابت های ما دو نفر این شد که فرمانده هیچ کداممان را انتخاب نکرد!
گفتم علی اصغر چرا نذاشتی برم؟ گفت دفعه آخر که رفتم در خونه اتون پسرت اومد دم در سراغ ات رو از من گرفت! من هم گفتم که برم جبهه بابات میاد! به پسرت قول داده بودم!
فردا علی اصغر از من پرسید تو چرا نذاشتی من برم؟ گفتم مادرت سفارش ات رو به من کرده! از قرار می خوان جایی برای تو بروند گفتگو! من هم به مادرت قول داده بودم!
------------------------------------------------------------------------------------------
دوران مجروحیتش فرصت خوبی بود برای درس خوندنش! دو ماه مونده بود فارغ التحصیل بشه که رفت جبهه ی مهران! خواب دیدم چیزی به من خورد و تمام بدنم ا ز بین رفت! فهمیدم پسرم شهید شده! چند روز بیشتر نشد که خبرش را هم آوردند!
*پدر شهید
------------------------------------------------------------------------------------------
به عشق شش ماهه امام حسین اسم اش رو علی اصغر گذاشتیم.
*پدر شهید
------------------------------------------------------------------------------------------
نمی ذاشتم بره جبهه! هر چی اصرار می کرد که از من رضایت بگیره، زیر بار نمی رفتم! یه روز گفت مادر، خواب دیدم؟ گفتم چی شده؟ گفت خواب دیدم مردم همه توی خیابون ها جمع شدند. آتشی زبانه می کشه! یکی از گلدسته های حرم هم کنده شده و افتاده روی زمین! به من هم می گفتند بیا کمک! من هم گفتم مادرم رضایت نمی ده! نمی تونم بیا!
آخر اجازه رو گرفت و رفت!
------------------------------------------------------------------------------------------
9 بار بخاطر مجروحیتش رفت زیر عمل! یک کلیه و یک دستش رو هم از دست داده بود. از همون بیمارستان می گفت خوب بشم میرم جبهه.
خوب که شد، دفعه ی آخری بود که رفت!
* خاطراتی که از شهید اصغر آروین داشتم را بازنویسی کردم و ماحصلش شد پست بالا.